ساحلِ آرامش

موج میکوبد اما ساحل همچنان آرام است و ساکن!

ساحلِ آرامش

موج میکوبد اما ساحل همچنان آرام است و ساکن!

در این جوش و خروشِ پرتلاطم دریای مواج زندگی، هرکسی را ساحلی باید تا در آن بی هیچ خیالی آرام گیرد.
خاموش ...
ساکت...
رها!

بایگانی
پیوندها

گاهی آنقدر حرف برای فریاد زدن داری، که ناچار به سکوت می شوی!


+ شمام وقتی حرف زیاد دارین سکوتُ ترجیح میدین به امید اینکه طرف مقابل خودش یه روز بفهمه یا حرف زدن رو ترجیح میدید؟

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۴
ترنمِ بهار

یکی از چیزهایی که در فضای وبلاگ ها خیلی جذبم میکند، نکته اشتراکی است که بین بیشتر بلاگر ها وجود دارد و آن هم کتاب خوانیست! آخ که من چقدر لذت میبرم از قدم زدن در  خیال آدم های کتاب خوان، شما خیالتان را به نوشته تبدیل میکنید و من می خوانم و قدم میزنم در دنیای ذهنتان و ساعتی دور می شوم از دنیای آدم هایی که کتاب را فقط در مدرسه و دانشگاه میشناسند و پرواز میکنم در دنیای آدم هایی که بوی کتاب میدهند!


+پاییزتون پر از حس خوب لبخند خدا :)

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۷ ، ۱۶:۰۵
ترنمِ بهار

امروز یک ساعت شورای دبیران داشتیم، بعد از این یک زنگ که برگشتم کلاس، چشمتان روز بد نبیند، شده بود صحرای کربلا! یکی از دانش آموزان بسیار شاکی و با سر و صورت رنگی به استقبالم آمده و تند تند چیزهایی میگفت! چند نفر دیگری هم همزمان سعی داشتند همان چیز را با جزئیات تعریف کنند، در این بلبشو یکی از شاگردان بسی باهوش و زرنگم هم روی صندلی اش نشسته و از شدت گریه قادر به صحبت کردن نبود! سریعا فرد رنگی شده را فرستادم صورتش را بشورد، به بقیه هم اطمینان دادم که حرف های همه شان را شنیده ام و میتوانند بنشینند( بچه است دیگر! حالا تو هی بگو چند نفری باهم صحبت نکنید، نمیفهمند که!) ! در این میان پی برده بودم که هر ماجرایی هست بین این فرد رنگی و فرد گریان میباشد! پس از اینکه هر دو نفر صورتشان را شستند به پای میز قضاوت کشاندمشان و کاشف به عمل آمد که فرد گریان قصد داشته پاک کن تخته سیاه را ( پاک کن مذکور گچی بوده) بگذارد کنار تخته که به صورت فرد رنگی اصابت کرده و باعث رنگی شدن صورت او شده، و وی از این شاکی بود که فرد گریان پاک کن را به طرفش پرت کرده و چشمش را درآورده!!!

حالا آن یکی چرا گریه میکرد؟ چون از فردی که رنگی شده بود معذرت خواهی کرده بود اما او معذرت خواهی وی را نپذیرفته بود و تهدید کرده بود که به من خواهد گفت و من او را پیش مدیر خواهم فرستاد! طفل معصوم داشت از ترس پس میفتاد!در نهایت مساله را با یک ببخشید و همدیگر را بغل کنید و بخشش کار خوبیست و بچه ها برایشان دست بزنید حل و فصل کردیم رفت! همه ی این ها را گفتم که بگویم کاش این فرشته های پاک و معصوم بزرگ که میشوند این ترس از مدیر را به ترس از خدا تعمیم دهند و یاد بگیرند به همدیگر آسیب نزنند و مسئولیت کارهای خود را بر گردن بگیرند. شاید آن وقت برسیم به دنیایی که در آن آدم ها باهم مهربانند، زندگی آبی و لطیف و خوشرنگ است و همه ی ناعدالتی ها و ظلم ها رخت بسته اند!

 

+پاییزتون پر از آرامش:)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۲ آبان ۹۷ ، ۱۸:۵۲
ترنمِ بهار

همیشه درمورد همه چیز احساس بی خبری میکنم، به این صورت که همیشه این احساسُ دارم که یه اتفاقی افتاده و من ازش بی خبرم یا یه چیزی هست که همه میدونن و من نمیدونم!

فکرش رو بکنید!همیشه استرس ندونستن چیزی رو داشته باشی، کلافه کننده نیست؟! حالا که میرم مدرسه و تدریس میکنم، همیشه سعی میکنم همه ی کارهامُ با برنامه پیش ببرم،درمورد همه چیز پرس و جو میکنم، سرچ میکنم، تحقیق میکنم و بازهم مطمئن نیستم که همه چیز درسته! و همین باعث میشه همیشه عجله و استرس داشته باشم و نتونم کارهامُ جوری که دوست دارم پیش ببرم!

نمیدونم چرا ذهنم نمیخواد بفهمه که ممکنه آدم اشتباه بکنه و بعد اونارو اصلاح کنه و هیچ اتفاق بدی هم نیفته!

 

+پاییزتون قشنگ :)

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۷ ، ۱۰:۰۸
ترنمِ بهار

از محل خدمتم گفته بودم و ترسی که از رفتن به آنجا داشتم، حالا آمده ام بگویم در معجزه همیشه باز است، گاهی خدا جوری همه چیز را درست و دقیق حل میکند که سردرگم میشوی از اینکه آیا اصلا مشکلی بوده یا همه چیز فقط توهمی دور بود؟ نمیدانم که چه شد اینگونه لطف خدا شامل حالم شد و زندگی ام رو به سروسامان گرفتن رفت، اما شاکرم، لحظه به لحظه ی زندگی ام را شکرگذار لطف بیکران خدای مهربانم هستم!

اما از سختی های کارم برایتان بگویم! به نظرم اولین روز کاری هر آدمی سختترین روز زندگی اوست، خوشبختانه این روز سخت را با همه ی استرس ها و نگرانی هایش پشت سر گذاشتم اما! معلمی شغلیست که به نظر من هر روز آن روز اول کاری محسوب میشود، چون دانش آموزان هرروز با حال و هوای متفاوتی به کلاس می آیند و معلم مسئول است همه چیز را سروسامان داده و به تربیت و آموزش آنها بپردازد، سخت نیست؟

االبته بی انصافی نکنیم، شیرینی هایی هم دارد این شغل شریف. همین چند روز پیش برچسبی که به یکی از بچه ها برای تشویق داده بودم به خاطر شیطنتی که کرده بود از او گرفتم، نام برده دیروز نامه ی بلند بالایی نوشته و نقاشی های قشنگی را ضمیمه ی آن کرده و طلب پوزش و  برچسبش را کرده بود :)) .

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۱:۱۱
ترنمِ بهار

دختری را تصور کنید که همه ی حال خوب و بدش در قلمش انعکاس می یافت و روحش با نوشتن به لبخندی عمیق و حالی خوب می رسید. حالا این دختر حس می کند دیگر نوشتن را هم ندارد، تا میخواهد واژه ها را کنار هم بچیند و افکارش را جمله کند، یا همه چیز از ذهنش پر می کشد و یا همه چیز باهم به ذهنش هجوم میاورد و او ترجیح می دهد قلم و کاغذش را بگذارد و فرار کند، آنقدر برود که دیگر اثری از نوشتن نباشد!

همیشه یک بیخیالیِ ملایمی نسبت به همه ی اتفاقات ته ذهن و قلبم از جنس چیزی شبیه به توکل بود که آرامم می کرد، چیزی شبیه به اینکه صدایی از درونم میگفت، خدایی هست که حواسش به همه ی بندگانش هست. حالا اما! نه میتوانم خوب بنویسم و از نوشته هایم لذت ببرم، نه آن حس عمیق قلبی آرامم میکند؛ قلم و کاغذم را دارم خدا و ایمانم را هم، ولی حال دلم هیچ خوب نیست. نگرانم، استرس آینده ی بی سروسامان کلافه ام کرده. و فکر میکنم همین آرامش بر باد رفته، فرصت نمیدهد ذهنم را برای نوشتن جمع کنم. گفته بودم که من یک معلمم با عشقی بی انتها به آموزش؟! شغلم را دوست دارم، ولی محلی که برایم انتخاب شده تا در آن خدمت کنم را نه! هیچ جرئتی در خودم برای زندگی در آن روستا که هیچ چیز از مردم و فرهنگ اش نمیدانم، در خودم احساس نمیکنم. و کاش خدا معجزه ای بفرستد و بتوانم انتقالی بگیرم به نزدیکی های شهر خودم.

 

پی نوشت: نمیدونم با گوشی نمیشه پست گذاشت یا من بلد نیستم! هربار برای دوخط نوشتن مجبورم بیام سراغ لپ تاپ و تنبلی این کار گاهی مانع از نو شتن میشه!

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۷ ، ۱۴:۴۱
ترنمِ بهار

گاهی فکر میکنم بعضی معلم ها و بزرگترهامون با نحوه ی شناسوندن خدا بهمون کم لطفی کردن. فکرش رو بکنید!چطور میتونستن بگن اگر دروغ بگی خدا چشم هاتو میگیره، اگه حرف مامان باباتو گوش نکنی خدا دوستت نداره و...! این حرف ها برای درک‌ یه بچه ی کوچیک زیادی سنگین نیست؟ یعنی فکر نکردن این بچه ای که انقدر خداش براش خشن و ترسناک به تصویر کشیده میشه، بعدها که بزرگتر میشه قراره به کی امید ببنده؟ فکر نکردن که شاید بهتر باشه از مهربونی ها و عشق خدا به خوبی بگن و به خوب بودن تشویقمون کنن؟
خوب یادمه، وقتی ابتدایی بودم، بیشترین دعایی که میکردم این بود که خدایا توروخدا مامان بابامو ازم نگیر، توروخدا یه کاری بکن من قبل از اونا بمیرم، اگه اونا بمیرن من چیکار کنم؟ فکر میکردم من هرکار بدی که میکنم خدا یه روز تلافی میکنه وبا گرفتن اونا ازم تنبیهم میکنه!
کاش خدارو همین قدر که بزرگ و مهربونه بهمون معرفی میکردن، اونوقت شاید رابطه خیلی هامون با خدامون بهتر بود. کاش من اونموقه هم میدونستم خدایی دارم که بی نهایت رحمانه، بی نهایت رحیمه و انقدر لطیف و بخشنده هست، که هیچوقت منو اونقدر ظالمانه شکنجه نکنه. کاش به جای اینکه تلاش کنیم که بد نباشیم تا مورد غضب خدا قرار نگیریم، یاد میگرفتیم که سعی کنیم خوب باشیم تا خدا دوسمون داشته باشه! اونوقت شاید الان آدمای بهتری بودیم، شاید نه، قطعا آدمای بهتری میشدیم اگر یاد میگرفتیم توکل کنیم به مهربونی خدامون.

پی نوشت1: خوبه که بعدها فهمیدم، خدای همه ی خوبی های دنیا، انقدر مهربون و بزرگ هست که بتونم توکل کنم بهش و خیالم راحت باشه که منو یادش نرفته.
پی نوشت ۲: کاش یادم نره، اتفاقای ناخوشایندی که گاهی برام میفته، تنبیه الهی نیست، مشکل از کج رفتنای خودم بوده و چه بسا خدا برام وساطت کرده!

 

 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ تیر ۹۷ ، ۱۱:۱۳
ترنمِ بهار

کداممان را جهانی بی ریاتر آرزو نیست؟ کداممان لذت میبریم از غصه ی دیگری؟ اصلا کداممان از ازل بد آمده ایم؟

هیچ کدام!

به یقین که هیچ کدام. فقط خیلی هایمان فراموش کرده ایم که انسانیم و انسانیت را بایدهاییست.

دیده اید گاهی آدم فارغ از هر فکروخیالی غرق در دنیای رفتار آدم ها می شود و میکوشد پی به افکارشان ببرد؟ دیروز من هم از بیکاری به همین حال افتاده بودم! وقتی در بیمارستان نشسته بودیم به انتظار رسیدن نوبت مادرم، غرق شده بودم در رفتار پرسنل بیمارستان. یکی از بیمارانِ در نوبت، مرد کُردی بود که به همراه پسر 10،11 ساله اش آمده بود. فکر کنم سواد نداشت، فارسی را هم چندان سلیس صحبت نمیکرد، طوری که به سختی میشد متوجه حرف هایش شد. وقتِ نهار که شد، مسئول پخش غذا آمد. غذاهارا بین بیماران پخش میکرد، که به مرد کرد رسید، مرد با همان لهجه ی غلیظش دست و پا شکسته گفت که نمیتواند ماکارونی بخورد و اگر امکانش هست یکی از پنیرهارا به او بدهد، مسئول توزیع غذا در کمال ناباوری سر او داد زد! و گفت که این ها پنیر نیستند، ماست اند. و رفت! مریض های دیگر هم که برای عمل سرپایی آمده بودند و قرار نبود نهار را در بیمارستان باشند، با خود قاشق نیاورده بودند و به گمانم از ترس رفتار عجیب مرد درخواست قاشق نکردند. و من ماندم مات و مبهوت رفتار مردی که هیچ به ظاهرش نمیخورد انقدر بد باشد. و هرچه فکر کردم، نتوانستم به اندیشه ی پشتِ رفتارش پی ببرم. در واقع به گمانم هیچ اندیشه ای پشت رفتارش نبوده!

میدانید؟ من معتقدم هیچوقت نباید آدم ها را قضاوت کرد. ولی خب هرجور که فکر میکنم، نمیتوانم به رفتار بی ادبانه ی آن مرد فکر نکنم و بگویم قضاوت ممنوع!خب به نظرم آدم هر قدر هم خسته، کلافه ، پرمشغله و .. و... و ... باشد، بازهم محق نیست با انسان ها رفتاری اینچنین داشته باشد!

مرا دنیایی آرزوست که در آن انسان ها بلد باشند با دیگران آنطور رفتار کنند که دوست دارند با خودشان رفتار شود، دنیایی که در آن جهانی بی ریاتر آرزو نباشد و دنیایی که در آن آدم ها غصه نکارند در دل هم.

 

پی نوشت: کاش میشد یه دستمال بردارم، این لکه های کثیفِ بدرنگِ بداخلاقی رو که رو لوح سفید وجودِ آدما افتاده پاک کنم!

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۷ ، ۱۵:۱۴
ترنمِ بهار

صبح یک جمعه ی دلگیر بود. زیر پتو، لپ تاپ به بغل با ذهنی مملو از درگیری های درسی و کنکوری در حال چرخ زدن بین وبلاگ های مورد علاقه ام بودم؛ وبلاگ هویج، دختر آبی، موموخ و...! در همین چرخ زدن ها داشتم فکر میکردم چقدر خوب میشد اگر من هم جایی داشتم برای نوشتن! بعد به فکرم رسید، چرا که نه؟ سریع موتور سرچ گوگل بالا آمد و من خودم را دیدم درحالی که وبلاگی راه اندازی کرده ام و دربه در دنبال قالبی مناسب برای آن می گردم! از آن روز وبلاگ "لبخندخدا" برای من تبدیل به دفتری از خاطرات خوب و بد شد با دوستانی بی نهایت مهربان!

هرچه میشد اولین کاری که میکردم نشستن پای لپ تاپ و ثبت خاطرات بود. روزهای پراز استرس و فشار قبل از کنکور، شیطنت های دبیرستانی، رمان خواندن، گردش ها و همه و همه در این دفترچه ی دلنشینم ثبت میشد. تا روزی که آمدم از دلخوشی هایمان در دانشگاه بنویسم و صفحه بالا نیامد! صفحه را بستم و دوباره باز کردم، رفرش کردم، اینترنتم را چک کردم و درنهایت با همان جمله ی منفور مواجح شدم " وبلاگی با این آدرس ثبت نشده است" !

و بعد از پرس و جو ازدوستانم فهمیدم یک جابجایی سیستمی یا چه، موجب به هم ریختن بلاگفا شده و هرچه داشتیم و نداشتیم ازبین رفته! به همین راحتی دنیای رنگارنگ دخترانه ام دود شد و به هوا رفت! 

حالا بعد از چند سال آمده ام تا باز بنویسم. فارغ از سروصداها و شلوغی های زندگی. حالا دیگر آن دخترک پر سروصدای رنگارنگ نیستم. اکنون دختری ام با رنگ های ملایم،تجربیاتی بیشتر ، درونی آرام و ظاهری همچنان پرجنب و جوش! مینویسم تا نوشتن کمکی باشد تا ظاهرم نیز مانند درونم آرام گیرد. دنیایی میسازم پر از حسِ خوبِ زندگی.


پی نوشت1:با اینکه خاموش میخوندم خیلیارو، هنوز انس نگرفتم با فضای بیان!

پی نوشت 2: قالب به دلم ننشست، ولی میکشه تا یاد بگیرم طرح دلخواهمو پیدا کنم یا بسازم!

پی نوشت 3: صبوری باید!

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ تیر ۹۷ ، ۱۴:۴۷
ترنمِ بهار