آدمی که نوشتن برایش همه چیز بود!
دختری را تصور کنید که همه ی حال خوب و بدش در قلمش انعکاس می یافت و روحش با نوشتن به لبخندی عمیق و حالی خوب می رسید. حالا این دختر حس می کند دیگر نوشتن را هم ندارد، تا میخواهد واژه ها را کنار هم بچیند و افکارش را جمله کند، یا همه چیز از ذهنش پر می کشد و یا همه چیز باهم به ذهنش هجوم میاورد و او ترجیح می دهد قلم و کاغذش را بگذارد و فرار کند، آنقدر برود که دیگر اثری از نوشتن نباشد!
همیشه یک بیخیالیِ ملایمی نسبت به همه ی اتفاقات ته ذهن و قلبم از جنس چیزی شبیه به توکل بود که آرامم می کرد، چیزی شبیه به اینکه صدایی از درونم میگفت، خدایی هست که حواسش به همه ی بندگانش هست. حالا اما! نه میتوانم خوب بنویسم و از نوشته هایم لذت ببرم، نه آن حس عمیق قلبی آرامم میکند؛ قلم و کاغذم را دارم خدا و ایمانم را هم، ولی حال دلم هیچ خوب نیست. نگرانم، استرس آینده ی بی سروسامان کلافه ام کرده. و فکر میکنم همین آرامش بر باد رفته، فرصت نمیدهد ذهنم را برای نوشتن جمع کنم. گفته بودم که من یک معلمم با عشقی بی انتها به آموزش؟! شغلم را دوست دارم، ولی محلی که برایم انتخاب شده تا در آن خدمت کنم را نه! هیچ جرئتی در خودم برای زندگی در آن روستا که هیچ چیز از مردم و فرهنگ اش نمیدانم، در خودم احساس نمیکنم. و کاش خدا معجزه ای بفرستد و بتوانم انتقالی بگیرم به نزدیکی های شهر خودم.
پی نوشت: نمیدونم با گوشی نمیشه پست گذاشت یا من بلد نیستم! هربار برای دوخط نوشتن مجبورم بیام سراغ لپ تاپ و تنبلی این کار گاهی مانع از نو شتن میشه!