گاهی آنقدر حرف برای فریاد زدن داری، که ناچار به سکوت می شوی!
+ شمام وقتی حرف زیاد دارین سکوتُ ترجیح میدین به امید اینکه طرف مقابل خودش یه روز بفهمه یا حرف زدن رو ترجیح میدید؟
گاهی آنقدر حرف برای فریاد زدن داری، که ناچار به سکوت می شوی!
+ شمام وقتی حرف زیاد دارین سکوتُ ترجیح میدین به امید اینکه طرف مقابل خودش یه روز بفهمه یا حرف زدن رو ترجیح میدید؟
یکی از چیزهایی که در فضای وبلاگ ها خیلی جذبم میکند، نکته اشتراکی است که بین بیشتر بلاگر ها وجود دارد و آن هم کتاب خوانیست! آخ که من چقدر لذت میبرم از قدم زدن در خیال آدم های کتاب خوان، شما خیالتان را به نوشته تبدیل میکنید و من می خوانم و قدم میزنم در دنیای ذهنتان و ساعتی دور می شوم از دنیای آدم هایی که کتاب را فقط در مدرسه و دانشگاه میشناسند و پرواز میکنم در دنیای آدم هایی که بوی کتاب میدهند!
+پاییزتون پر از حس خوب لبخند خدا :)
امروز یک ساعت شورای دبیران داشتیم، بعد از این یک زنگ که برگشتم کلاس، چشمتان روز بد نبیند، شده بود صحرای کربلا! یکی از دانش آموزان بسیار شاکی و با سر و صورت رنگی به استقبالم آمده و تند تند چیزهایی میگفت! چند نفر دیگری هم همزمان سعی داشتند همان چیز را با جزئیات تعریف کنند، در این بلبشو یکی از شاگردان بسی باهوش و زرنگم هم روی صندلی اش نشسته و از شدت گریه قادر به صحبت کردن نبود! سریعا فرد رنگی شده را فرستادم صورتش را بشورد، به بقیه هم اطمینان دادم که حرف های همه شان را شنیده ام و میتوانند بنشینند( بچه است دیگر! حالا تو هی بگو چند نفری باهم صحبت نکنید، نمیفهمند که!) ! در این میان پی برده بودم که هر ماجرایی هست بین این فرد رنگی و فرد گریان میباشد! پس از اینکه هر دو نفر صورتشان را شستند به پای میز قضاوت کشاندمشان و کاشف به عمل آمد که فرد گریان قصد داشته پاک کن تخته سیاه را ( پاک کن مذکور گچی بوده) بگذارد کنار تخته که به صورت فرد رنگی اصابت کرده و باعث رنگی شدن صورت او شده، و وی از این شاکی بود که فرد گریان پاک کن را به طرفش پرت کرده و چشمش را درآورده!!!
حالا آن یکی چرا گریه میکرد؟ چون از فردی که رنگی شده بود معذرت خواهی کرده بود اما او معذرت خواهی وی را نپذیرفته بود و تهدید کرده بود که به من خواهد گفت و من او را پیش مدیر خواهم فرستاد! طفل معصوم داشت از ترس پس میفتاد!در نهایت مساله را با یک ببخشید و همدیگر را بغل کنید و بخشش کار خوبیست و بچه ها برایشان دست بزنید حل و فصل کردیم رفت! همه ی این ها را گفتم که بگویم کاش این فرشته های پاک و معصوم بزرگ که میشوند این ترس از مدیر را به ترس از خدا تعمیم دهند و یاد بگیرند به همدیگر آسیب نزنند و مسئولیت کارهای خود را بر گردن بگیرند. شاید آن وقت برسیم به دنیایی که در آن آدم ها باهم مهربانند، زندگی آبی و لطیف و خوشرنگ است و همه ی ناعدالتی ها و ظلم ها رخت بسته اند!
+پاییزتون پر از آرامش:)
همیشه درمورد همه چیز احساس بی خبری میکنم، به این صورت که همیشه این احساسُ دارم که یه اتفاقی افتاده و من ازش بی خبرم یا یه چیزی هست که همه میدونن و من نمیدونم!
فکرش رو بکنید!همیشه استرس ندونستن چیزی رو داشته باشی، کلافه کننده نیست؟! حالا که میرم مدرسه و تدریس میکنم، همیشه سعی میکنم همه ی کارهامُ با برنامه پیش ببرم،درمورد همه چیز پرس و جو میکنم، سرچ میکنم، تحقیق میکنم و بازهم مطمئن نیستم که همه چیز درسته! و همین باعث میشه همیشه عجله و استرس داشته باشم و نتونم کارهامُ جوری که دوست دارم پیش ببرم!
نمیدونم چرا ذهنم نمیخواد بفهمه که ممکنه آدم اشتباه بکنه و بعد اونارو اصلاح کنه و هیچ اتفاق بدی هم نیفته!
+پاییزتون قشنگ :)
از محل خدمتم گفته بودم و ترسی که از رفتن به آنجا داشتم، حالا آمده ام بگویم در معجزه همیشه باز است، گاهی خدا جوری همه چیز را درست و دقیق حل میکند که سردرگم میشوی از اینکه آیا اصلا مشکلی بوده یا همه چیز فقط توهمی دور بود؟ نمیدانم که چه شد اینگونه لطف خدا شامل حالم شد و زندگی ام رو به سروسامان گرفتن رفت، اما شاکرم، لحظه به لحظه ی زندگی ام را شکرگذار لطف بیکران خدای مهربانم هستم!
اما از سختی های کارم برایتان بگویم! به نظرم اولین روز کاری هر آدمی سختترین روز زندگی اوست، خوشبختانه این روز سخت را با همه ی استرس ها و نگرانی هایش پشت سر گذاشتم اما! معلمی شغلیست که به نظر من هر روز آن روز اول کاری محسوب میشود، چون دانش آموزان هرروز با حال و هوای متفاوتی به کلاس می آیند و معلم مسئول است همه چیز را سروسامان داده و به تربیت و آموزش آنها بپردازد، سخت نیست؟
االبته بی انصافی نکنیم، شیرینی هایی هم دارد این شغل شریف. همین چند روز پیش برچسبی که به یکی از بچه ها برای تشویق داده بودم به خاطر شیطنتی که کرده بود از او گرفتم، نام برده دیروز نامه ی بلند بالایی نوشته و نقاشی های قشنگی را ضمیمه ی آن کرده و طلب پوزش و برچسبش را کرده بود :)) .